ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات ساینا

دیروز امروز

امروز از آکادمی زنگ زدن که واسه ادامه فعالیت توی گروه شاهنامه خوانی قبول شدی... ولی واقعا سخته و درگیریم...100%نیازمندِ به قول انگلیسی زبونا، بادی لَنگوج و صدای رسایی... از شعر این هفته هنوز 6 بیت بیشتر کار نکردیم... اونم از امروز ظهر بعد از تمرین پیانو مشغول شدیم... عصر اسکیت داشتی...از اونجایی که دیگه آخر تابستونه بعیید میدونم کلاستو تمدید کنم که قاطی مهر نشه... کفشت هم که نیاز به تعویض داره....ایشالله سال آینده و کفش جدید و احتمال زیاد رشته فری استایل رو 100 درصدی کنیم... شاید یه آکادمی اسکیت دیگه شایدم همینجا زیر نظر آقای خلج...تا  خدا چی بخواد... فردا صبح حجی جون میاد.....ته تابستون دل کَند بیاد پیشمون....گفتم تنها میاد، گ...
16 شهريور 1393

کارت زرد...

دیروز رسوندمت کلاس شاهنامه خوانی خودم برگشتم... بابا از کلاسش اومد دنبالت...بعد از کلاس خونواده ها رو جمع کردن و ایرادای بچه ها رو گوشزد کردن ، چند نفری ظاهرا اخراج شدن از گروه و یه عده مث شما اخطار گرفتید... شما بخاطر صدای پایین و آرومت... راستش تصمیم دارم اگه این هفته همچنان صدات پایین بود به این بهانه داووطلبانه و اینبار بصورت جدی از ادامه کار انصراف بدم... گرچه بابا همچنان با من مخالفه و معتقده که بهتره ادامه بدی و دکتر هم از طرف دیگه....ولی...بابا میگه اینجوری روی صدات کار میشه و مجبوری......و و و......بهش گفتم "اگه بخوام روی بلندی صداش کار کنم میفرستمش توی گروه کُر که قبل از عیدی از نسیم جون استاد پیانوش راهنمایی گرفتم"......
14 شهريور 1393

...

خداروشکر کلاس شاهنامه خوانیتم روی غلتک افتاده و به راحتی اشعارو حفظ میکنی... امروز واکسن آنفولانزا تهیه کردیم... فرصت شد که دنا جون واکسنشو بزنه چون توی بیمارستان بودیم... ما سه تا فعلا موندیم....تا بعد از کلاسهای آخر هفته بابا.... پنجشنبه بعد از کلاس شاهنامه خوانی رفتم دنبال دوستم که از بوشهر اومده بود اول یه سر رفتیم خونه...بابا رو سوار کردیم بعدش رفتیم درکه... شام خوردیم و از هوای خنک لذت بردیم.... جمعه عصر خاله ملیحه اینا دو ساعتی اومدن خونمون..قرار بود صبح شنبه برن سفر.....کم بود ولی خوب بود که همدیگرو دیدیم...سما جون یه لاک خوشمل واست هدیه آورده بود. از جمعه شب تا 3 شنبه صبح خاله زینت جون اینا خونمون بودن... شنبه شب دختر عم...
12 شهريور 1393

یه روز یه لره...میشه متفاوت از همیشه...

                        ﻣﯿﺸﻪ ﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﺯﻧﺪ؛ پادشاهی چنان دادگستر که لقب وکیل الرعایا میگیره                                  میشه آریوبرزن فرمانده ارتش داریوش بزرگ                              میشه...
12 شهريور 1393

روزهای سخت بیماری آقا بزرگ...

خدایا همه مریضا رو شفا بده......خیلی سخت بود واسم وقتی صدای لرزان آقا بزرگ رو پشت تلفن میشنیدم....ازم خواست تو و دنا رو ببوسم....کم کم بغضم داشت میترکید...فوری گفتم بهتره استراحت کنید... بابا گوشیو گرفت...نتونستم ادامه بدم....... دوباره صحبت کردم.....میگفت نتایج آزمایشگاه بیرون هم نزدیک به نتایج بیمارستانه.....طفلک عمو مهدی....چقدر لحظات سخت تری رو نسبت به ما میگذرونه....درحالیکه 2 ساعت تمام مشغول پیدا کردن رگ بود...بی نتیجه موند....چقدر فیس تو فیس بودن با پدر در این حالت دردناکه وقتی ریز به ریز و جز به جز عزیزترینت زیر دستت باشه و سوزن سوزنش کنی و در نهایت نتونی واسش کاری انجام بدی... به عمه زنگ زدم...آخه دیروز عصر هم حرفهام با عمه...
5 شهريور 1393

عشق به شاهنامه کشته تورو......

آخه از یه طرف حاضر نیستی که ادامه ندی، از طرف دیگه امروز موقع ناهار میگی " دکتر پ دست از سر من ور نمیداره " دیروز دکتر ازت پرسید کلاس جدیدتو دوست داری؟ گفتی آره ولی به سختی شعرهارو حفظ میکنم، اونم فوری گفت، "باشه تو نصفشو حفظ کن، ولی حتما باید بیای..." تا دیروز 21 بیت از داستان ضحاک رو حفظ کردیم... امروز خانوم ط پیغام رسوند که واسه ساینا از کل 35 بیت، 18بیت کافیه... واسه همین امروز شل گرفتی و خوشحال که دیگه کافیه همونارو مرور میکنیم.... الان مشغول کشیدن نقاشی های داستانی...واقعا تا اینجا بامزه کشیدی و بجا... امروز صبح زودتر بیدار شدی که یه دالی موشک به اضافه 6 میزان آکورد رو تمرین کنی...آخه دیروز واقعا زمان کم آو...
4 شهريور 1393

بنام آرامش بخش دلها...

دیشب بعد از تلفن بابا حسابی حالم گرفته بود...طفلی دنا....درحالیکه بهش شیر میدادم اشکهام خودبخود سرازیر میشد... شما مشغول تی وی دیدن بودی... حدودای 11 نیم بابا بهم زنگ زد که اوضاع بهتره و نتیجه آزمایشاتی که از آزمایشگاه بیرون گرفتن کلی با آزمایشگاه بیمارستان متفاوته و اونقدری که قبلا گفته بودن(از کار افتادن جفت کلیه ها) شرایط حاد نیست...با عمو مهدی و عمو جواد قدم میزدن اون لحظه... خدارو از ته دل شکر کردم و دل بستم به امید در آینده... امروزم تا ظهر خوشبختانه خبر سلامتیشونو دارم... بابا گفت فعلا مجبورند همچنان توی همون بیمارستان بستری باشند....ای کاش میشد اعزام بشند....امان از دوری مسافت و امان از فقر امکانات توی شهرهای کوچیک...  ...
4 شهريور 1393

یا من اسمه دواه و ذکره شفاه...

دلم خوش بود که امروز آخرین جلسه آکادمیه.....ولی،بهم رسوندن که  تا 2 ماه دیگه همچنان ادامه داره...در این صورت آنتراکت بی .... البته پُر بی راه هم نمیگفتن....فاصله بیفته هم شما هم ما کلا میریم تعطیلات و  بی خیال درس.... فعلا که عادت کردی و وقتی شنیدی انگار نه انگار....شکایتی نداشتی..... راستش دیگه واسه خودمم این بروبیاهای طولانی عادی شده ... امروز از صبح تا 1 ساعت قبل از رفتن به آکادمی فقـــــــــط شاهنامه کار کردیم....یه ذره هم پیانو....در حد خوابوندن دنا... (D:) قطعه "شب" از دکتر خواهش کردم با خانم دکتر م صحبت کنه و حجم ------------------------------------------------------------------- دست و دلم بدجوری لرز...
3 شهريور 1393